قسمت اول:
مهتاب بود. باد در کوچههای گلی تاریک میپیچید. پنجره خانههای کاهگلی یکییکی تاریک میشد و خبر از خواب آرام ساکنان میداد. جیرجیرکها در کوچهها آواز میخواندند و باد صدای عوعوی سگها را از کوچهها میگذراند و به خانهها میرساند. ساعتی که از شب گذشت، غیر از یکی از پنجرههای خانهای کوچک که حیاطی نقلی داشت با یک نخل که خرماهای آن را تازه چیده بودند، پنجره روشنی در کوچه باقی نماند. از آن پنجره صدای گریه کودکی میآمد و با تاریکی شب و آواز جیرجیرکها میآمیخت. صدای گریه وقتی آرام میشد که صدای لالایی اوج میگرفت. پشت پنجره مادری برای کودک بیمارش آواز میخواند و خواهر بزرگتر کنار آن دو نشسته بود و به سرنوشت تلخی فکر میکرد که روزگار برای کودک رقم زده. رضای کوچک تازه از بیمارستان برگشته بود. مریض شده بود و مادر او را برای درمان برده بود.
– این قرصها رو بخوره، این آمپول رو هم بزنه. خوب میشه.دکتر : مادر رضا قرصها و آمپول را از داروخانه گرفت. آمپول را به پرستار داد و رفت پشت پرده، بدون اینکه بداند این آمپول برای همیشه سرنوشت پسرش را عوض خواهد کرد. بعد از آمپول حال رضا بد شد. مدتی گذشت تا فهمیدند آمپول اشتباها به عصب پای رضا زده شده. آمپول عوارض جبرانناپذیری داشت. رضا را فلج کرد و تا آخر عمر، لذت دویدن و خرامیدن را از او گرفت. رضا برگشته بود خانه و با صدای لالایی مادر خوابش برده بود. پنجره روشن آن خانه تا نزدیکیهای صبح خاموش نشد